پیش به سوی جزیرهی اُریگام
عصر یک روز پاییزی، کشتی نزدیک جزیره ایستاد و آقای ثُلاثی همراه با یک چمدان کوچک وارد جزیره شد. جزیره پُر بود از درختانی نهچندان بلند، با برگهای مسطح خیلی بزرگ، و دیگر هیچ!
تثلیثگر بینوای شهر اُقلید، حالا از شدت خستگی، روی زمین سرد جزیرهای خالی از سکنه دراز کشیده بود و برگ یکی از این درختهای عجیب و غریب را رویش انداخته بود. بیآنکه بتواند به راه نجات از این جزیره فکر کند، از شدت خستگی خوابش برد.

صبح به محض بیدار شدن از خواب میدانست باید دنبال چند چیز بگردد، چیزهایی شبیه خطکش، پرگار و قلم، و چیزی شبیه غذا. هرچه گشت در جزیره چیزی بهجز درختهای برگکاغذی پیدا نکرد، این اسم را خودش روی درختها گذاشته بود، چون برگهایشان شبیه کاغذهای خیلی بزرگ بود. بعد از ظهر بود که از پیدا کردن چیزی بهجز این درختها در جزیره ناامید شد. پس به این فکر افتاد که برگ درختها را بخورد. برای این کار برگی از درخت کند و برای نصف کردن برگ، با دستش آن را تا کرد. زمانی که میخواست از روی تای برگ آن را ببُرد، ناگهان از خوشحالی فریاد زد:
خدای من! یک خط! من توانستم بدون خطکش یک خط پیدا کنم.
و بعد کمی شک کرد:
آیا این روش برای رسم یک خط به اندازهی کافی دقیق هست؟
یک بار دیگر با دقت برگی را تا کرد، به این شکل که بعد از برداشتن برگ، انگشتهای شصت و اشارهاش را روی هم گذاشت طوری که برگ بین دو انگشت خم شد، بعد برگ را با دست دیگرش صاف کرد. این بار بعد از کمی فکر کردن، مطمئن بود که یک خط روی برگ کشیده؛ بدون خط کش و قلم، با دستهای خالی.
گرسنگی را فراموش کرد و به پیدا کردن بقیهی شکلهای هندسی با تا کردن برگها پرداخت. بهزودی توانست با دو بار تا کردن برگ، یک نقطه را مشخص کند؛ یک زاویه بکشد؛ خطی عمود بر یک خط بکشد؛ نیمساز زاویهای را با تا کردن برگ رسم کند و ....
همهی این کارها را قبلاً با خطکش و پرگارش انجام داده بود، و حالا خیلی راحتتر از قبل همین کارها را با دستهای خالی انجام میداد. فکر کرد شاید بتواند با همین روش یک زاویه را هم به سه قسمت مساوی تقسیم کند و به این شکل دوباره به شهر بازگردد.
دراز کشید و قبل از خواب یکبار بادقت همهی کارهایی را که انجام داده بود بررسی کرد، رسمهایش با تا کردن، بههمان اندازه دقیق بهنظر میرسید که رسم کردن با خط کش و پرگار. حالا با خیال راحت چشمهایش را بست و بازگشت غرور آفرینش را به شهر اُقلید در خواب دید...